مهتا جونمهتا جون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

(◕‿◕) مهتای من بی همتاست (◕‿◕)

دخترم به یاد داشته باش آنقدر دوستت دارم که به خاطرت با تمام سختی های دنیا خواهم جنگید به من تکیه کن که تکیه گاهت عاشقانه دوستت دارد

زمستان ۹۷(پارت 1)

1397/12/29 16:57
745 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دله مامان
️مهتا جونم
خنده و لبخندهایت
که کیلومترها ادامه پیدا می کند
قلب و روح من را گرم می کند
تو خیلی سریع بزرگ می شوی
در حالی که من آرزو می کنم هر لحظه با تو بودن
تا ابد ادامه داشته باشد

میخوام برات از گذر سه ماه زمستون۹۷ بگم زمستونی که معلوم نبود فازت چیه باهاش آخرش دوسش داری یا نه میخوای تموم بشه هر موقع که میخواستی پاشی صبح زود بری پیش دبستان یا اینکه لباس گرم بپوشی و ... میگفتی پس این زمستون کی تموم میشه ولی وقتی موقع برف بازی بود میگفتی کاش همیشه زمستون باشه

اول زمستون که با جشن های زیبای یلدا توی پیش دبستان و کلاس قرآن و خانواده شروع شد آخرش هم با جشن های نوروزی
توی همون اویل دی ماه تولد زهرا (دختر عمه محبوبه) را داشتیم زهرا فقط دوماه از شما کوچیکتره واسه همین تنها و بهترین یار شما تو خانواده بابا هست جوری همدیگه را دوست دارید و همیشه منتظر هم هستید که آدم بهتون حسودیش میشه الهی تا ابد همیشه دل هاتون خوش باشه همینطور که تو بچه گی تون باهم مچ هستید تا آخر هم همین‌ طور باشه
زهرا هم مثله شما گفته بود که تولدش را توی پیش دبستان شون واسش بگیرن میخواست مثل خودت تم السا و آنا باشه چون اونم را هم خودت باهاشون آشنا کردی و در اصطلاح اغفالش کردیولی اونروز که رفته بودن تم تولد بخرن زهرا جون نظرش عوض شده بود و کیتی را انتخاب کرده بود
متاسفانه روز قبل تولد عمه محبوبه سرماخوردگی سختی گرفته بود و نمی تونست هیچ کاری کنه این بود که من و شما مسئولیت تدارکات جشن تولد را به عهده گرفتیم ژله،پفیلا،گیفت و ... از حق نگذریم شما هم خیلی کمکم کردی تو درست کردن لوازم فردا که با لوازم رفتیم پیش دبستان زهرا جان، شما دائم به بچه ها و مربی ها گوشزد میکردی که دست نزنید اینا را هــــمه شون را مامانم درست کرده عمه محبوبه فقط خوابیده بودهرچی میگفتم مهتا لازم نیست بگی ولی مگه جو تولد شما را آزاد میکرد ابداااااا


خدا را شکر امسال زمستان با برکتی داشتیم و چندین بار تو منطقه ما بارون و مهمتر از اون برف اومد منو شما هم که پایه برف بازی هر دفعه که برف اومد باید برنامه برف بازی را داشته باشیم حتی یبار مربی تون گفت داخله کلاس بودی و برف شروع به باریدن کرده بود و شما جوری ازشون خواهش کردی ببردت برف را بیرون ببینی که نتونسته بود بهت نه بگه
با دوست بابا توی این ایام به چادگان، فریدون شهر،داران،انالوجه،زفرقند و ... رفتیم و از زمین های پوشیده از برف شون لذت بردیم قسمت خوب و هیجان انگیز سفرهامون تیوب سواری بود که شما هم عاشقش بودی اول که میرفتیم بالای کوه حال نداشتی و باید بغلت یا کولت میکردیم ولی وقتی با تیوب پایین میومدیم اولین کسی که میگفتی دوباره برویم مهتا بانو بود
حتی یه سری را هم راضی نمشدی نروی از بس که دوست داشتی ولی واقعا هم دوست داشتی بود روی برف ها سر خوردن


هوای کویر همین توی این ایام خیلی خوب بود خوردن چای آتیشی و .... واقعا دلچسب بود


یه روز که مسافرت بودیم و شب قبلش را درست نخوابیده بودی وقتی پیش دبستان رفتی به خانوم گفته بودی خیلی ریلکس منکه خوابم میاد رفته بودی کیفت زیر سرت و پالتو ات را هم روت انداخته بودی و کف کلاس خوابیده بودی مربی ات میگفت خواب بودی اونم چه خوابی گاهی هم پامیشدی به بچه ها میگفتی تو همون حالت اینقد سر و صدا نکنید میخوام بخوابم
واقعا خیلی باحالی

کلاس روان خوانی ات هم بپایان رسید و کاس حفظ ات شروع شد خدا را شکر خیلی راحت میتونی لز ردی قرآن های معمولی و کتلب دعا ها را بخونی و خوشحالم که مربی ای آموزشگاه تون هم ازت راضی بودن و میگفتن مهتا آینده خوبی دارهان شا الله در پناه قرآن به همین مناسبت و هم اینکه چند وقت بعد روز مادر بودیه کیک با کمک هم درست کردیم کیک هل و گلاب که گفتی حتماااا باید با شربت زعفرون بخورم و چون هوا سرد بود و شربت هم داخله یخچال بهت گفتم صب کن تا گرم بشه الهی بگردم که همینطور که توی بغلت گرفته بودی که گرم بشه خوابت برد

به دلیل عدم قبول ربات نی نی وبلاگ ادامه در پست بعد 👈👈👈

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
6 مرداد 98 22:45
چه عکسای قشنگی😍😍خوش باشین همیشه❤❤