مهتا جونمهتا جون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

(◕‿◕) مهتای من بی همتاست (◕‿◕)

دخترم به یاد داشته باش آنقدر دوستت دارم که به خاطرت با تمام سختی های دنیا خواهم جنگید به من تکیه کن که تکیه گاهت عاشقانه دوستت دارد

تابستان ۱۳۹۸

🌷اگر تو نبودی جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد 🌸دختر عزیزم! نمی‌دانم چطور خدا را بخاطر این هدیه قشنگش شکر کنم. به اندازه تک تک سلولهای بدنت از خداوند سپاسگزارم. از خدا می‌خواهم این هدیه‌ای که به ما پدر و مادرت بخشیده در پناه خودش حفظ کند. سلام عزیزترینم 😙 اومدم برات پست فصل تابستون را بزارم تابستونی که بخاطر اتفاق های خوب که از ته دل خندیدیم 😂و اتفاقات تلخی که از ته دل گریه کردیم😭 فکر نکنم هیچوقت فراموش شدنی باشه واسمون برات بگم که برای رفع خستگی بعد ماه رمضون یه مسافرت توپ و خاطره ای با ماشین خودمون و دوست بابا رفتیم همدان و کرمانشاه. من و بابایی زمان...
2 مهر 1398

بهار 1398

{ یا مقلب القلوب و الابصار. یا مدبر اللیل و النهار. یا محول الحول و الاحوال. حوّل حالنا الی أحسن الحال } نوروز، از نفس های معتدل بهار می تراود و در سفره گلدار هفت سین دمیده می شود؛ سفره ای که در آن ماهی قرمزی، تکرار تازه زندگی را میان تنگ کوچکی از آب گوشزد می کند. نوروز، هفت سین را از بازار بهار می آورد و با سلیقه می چیند تا عشق را از پس گونه های سرخ «سیب»، هدیه کند، تا شمه ای از بهشت را از لابه لای گلبرگ های «سنبل»، به ارمغان آورد. حالا برکت را در طعم پر از شیرینی و گندم «سمنو» می توان چشید. می توان با گیسوان شانه خورده سبزه ای جوان که تکه ای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و ...
1 تير 1398

زمستان ۹۷(پارت 1)

سلام عزیز دله مامان ️مهتا جونم ️ خنده و لبخندهایت که کیلومترها ادامه پیدا می کند قلب و روح من را گرم می کند تو خیلی سریع بزرگ می شوی در حالی که من آرزو می کنم هر لحظه با تو بودن تا ابد ادامه داشته باشد میخوام برات از گذر سه ماه زمستون۹۷ بگم زمستونی که معلوم نبود فازت چیه باهاش آخرش دوسش داری یا نه میخوای تموم بشه هر موقع که میخواستی پاشی صبح زود بری پیش دبستان یا اینکه لباس گرم بپوشی و ... میگفتی پس این زمستون کی تموم میشه ولی وقتی موقع برف بازی بود میگفتی کاش همیشه زمستون باشه اول زمستون که با جشن های زیبای یلدا توی پیش دبستان و کلاس قرآن و خانواده شروع شد آخرش هم با جشن های نوروزی توی همون اویل دی ماه تولد...
29 اسفند 1397

زمستان ۹۷( پارت۲)

  ادامه پست قبل👈 👈👈👈 👈 اولین دندون شیری ات هم توی همین زمستون افتاد و البته بعد چند روز دومی 😍 یه مدت بود که لق بود و از افتادنش ترس داشتی تا اینکه خدا را شکر یه روز که پیش دبستان بودی افتاد مربی تون میگفت میخواستی گریه کنی ولی از با تجربه بودن خاله عاطفه جون (مربی تون) برخورد خوبی با این قضیه نشون داده و به شماگفته ناراحتی نداره یعنی شما بزرگ شدی و ... و با بچه ها تشویقت هم کردن و کلا از اون فضا بیرون اومدی و خوشحال شدی همچنین خاله بهت گفته بود دندونت را نگه دار واسه همین مثله یه شیء گرانبها لای دستمال بهم تحویل دادی منم زدم واست توی آلبومت  همچنین موهات را هم کوتاه کردیم هرچند هم خودت هم بابا مخالف بودی😅😅😅 &...
29 اسفند 1397

پاییز 97

  سلام دلبر جان مامان توی اولین روزهای زمستان 97 برات مینویسم از پاییز پر ماجرایی که پشت سر گذاشتیم پر ماجرا میگم چون پرررر از اتفاق های خوب بود بغیر از دوتاش که اونا هم به خوبی تموم شد و خدا را شکر پشت سر گذاشتیم اون دوتا اتفاق ناگوار عمل روی پای ننه حاجی و پهلوی ننه ریحان بود که خدا را شکر با اینکه سختی زیادی کشیدن ولی به سلامت این دوره را گذروندن الهی خدا بحق صاحب الزمان همه مریض ها را شفاء بدن هیچکسی اسیر دکتر و بیمارستان و دارو اینا نباشه که واقعا سخته😟😟😟😟😟   ای جااان بهارانه ترین لبخند ها توی این پاییز را ازت دیدم با رفتنت به پیش دبستان بنای گذاشتن و بالا بردن آجر خاطرات منو گذاشتی دقیقا از همون روز که فرم پیش دبس...
7 دی 1397
1