مهتا جونمهتا جون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

(◕‿◕) مهتای من بی همتاست (◕‿◕)

دخترم به یاد داشته باش آنقدر دوستت دارم که به خاطرت با تمام سختی های دنیا خواهم جنگید به من تکیه کن که تکیه گاهت عاشقانه دوستت دارد

تابستان 97

1397/7/13 0:11
782 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دلبر قشنگ من

😍😍😍😍😙😙😙😙❤❤❤❤❤

اومدم با پست فصل تابستان من نمیدونم واسه من اینجوری هست یا بقیه هم همین هستن به نظر من روزها و ساعت ها داره مثله بررررق برام میگذره الان همین تابستان با اینکه سه ماه یعنی 93 روز بود ولی برای من مثله یه چشم بر هم زدن بود خدااا پاتو بزار رو ترمز نزار اینقد گذر عمرمون سریع باشه البته غم و غصه چرا زود بگذره ولی خوشی هامون مثله کش کشششش بیاد و تموم نشه😉😉

خدا جون را شکر که این تابستون را هم با کلی خاطره خوش پشت سر گذاشتیم ان شاالله بقیه عمرمون را هم همینطور سپری کنیم

برات بگم از جشن کتاب روخوانی تون که تازنین من تونستی در مایان این کتاب دیگه کلمه و بعضا جمله عربی را راحت بخونی و بری واسه کتاب بعدی یعنی روخوانی جزء سی قرآن.

همون روز آزمون جشن هم برگزار شد یه جشن به قول خودت کوچول موچول باحال

خدا را شکر امسال درخت های انگور باغچه خونه پر بار بود و کلی انگور برداشت کردیم و واسه اکثر فامیل بردیم اینم ظرف انگور سهم جشن غنچه های قرآنی😙😙😙

😆😆😆😆😆اینم صندوق عقب ماشین که یه بعدالظهر واسه توزیعش طول کشید

حالا برات بگم از یه جشن دیگه یعنی جشن روز دختر روز قند و نبات های خونه روز چهل چراغ های خونه الهی هیچ خونه ای بدون دختر نباشه دختر رحمته خونه هست فدای رحمت و برکت خونه خودمون یعنی شما مهتا جونم بششششم😙😙😙😙

نازنینم الهی همیشه سلامت باشی و عاقبت بخیرررر

امسال تابستون علاوه بر کلاس روخوانی که بعدالظهر ها میرفتی کلاس های تفریحی کانون را هم صبح ها میرفتی چون نزدیک خونمون بود و داخل پارک شما عاشششقش بودی اصلا نمیزاشتی صبح ها بیام دنبالت میگفای ببین من داره کم کم 6سالم میشه بچه که نیستم دنبالم راه میوفتی حالا موقع برگشت را اجازه میدادی چون اینقد بلا بودی که نقشه رفتن به مغازه اونطرفه خیابان را میکشیدی 😅😅😅😅

بازم خدا را شکر که خودت نمیرفتی تنهایی اون مغازه را و همیشه بچه هایی هم که میرفتن بهشون تذکر میدادی یا اینکه پیش مامان کارسون را نهی میکردی الهی فدای دختر باعقلم بشم همچنین میگفتی وااای 😰😰😰😰من چند تا از بچه ها را اونجا دیدم که آرایشگاه(آرایش)کرده بودن مامان میبینی چه بچه هایی پیدا میشن واقعا متاسفم😆😆😆

صبح ها را هرچند میگفتی دنبالم نیا ولی من دور دور نگاه میکردم تا میرفتی تو کانون ولی خداییش خیلی دختر با عقلی بودی بدون اینکه به وسایل پارک کاری داشته باشی و کاملا با احتیاط از کنار دیوار میرفتی یبار هم دیدمت از دور به یه خانم پیر کمک کردی و چون نمیتونست درست و سریع راه بره هم کیسه اش را براش بردی هم دستش را گرفته بودی اینقدددد برات ذوق کردم که نگو میخواستم بیام جلو بغلت کنم ولی نمیشد خلاصه ظهر که دنبالت اومدم تا منو دیدی کلی واسم تعریف کردی که چی شده منم بهت افتخار کردم و جای صبح بغلت کردم

توی کانون کلاس نقاشی و سفالگری و قصه گویی و ... بود که خوشکل خانم من با ذوق هنری که داشت هر دفعه که میومدم دنبالت معلمت کلی ازت تعریف میکرد میگفت اصلا به سنش نمیخوره اینقد هنر نقاشی و استعداد تو ساخت عروسک های سفالی داره 😙😙😙😙

حیف که عروسک هات را چون خیلی زیبا بودن اونجا واسه نمونه نگه میداشتن اینو بگم که از بقیه بچه ها را بهشون میدادن ببرن فقط یه دوتاش را خونه آوردی که بازم خدا را شکر که اونا را نگه داشتن چون این دوتا را تا آوردی بی دقتی کردی شکستی و از بین رفت😅😅😅😅

اینام هنر های خمیر بازی ات است واسه خورشید خانم ابمیوه توت فرنگی درست کردی😂😂😂😂

توی تابستون یه سفر دل انگیز عالییییی به اردبیل داشتیم وای که چقد به سه تاییمون خوش گذشت جاده رویایی اسالم خلخال که واقعا دل کندن ازش سخت بود ابگرم سرعین پل معلق مشکین شهر گردنه حیرا و تله کابین اون استارا تالش جنگل های فندق لو و.... همه تجربه های خیلی زیبایی بود

دوست شما نسیم خانم

اینم عکاسی شما از یه حیون خشک شده که نمیدونم چی بود توی رستوران سرعین تازه دوق عکاسیت گل کرده بود میگفتی مامان ببین من حالت ترس به خودم میگیرم شما عکس بگیر درست بگیری ها ضایع نباشه یه وقت😂😂

یه سفر دیگه هم به شهر کرد داشتیم روستای مارکده اونجا هم خیلی خوش آب و هوا بود بخاطر رودخونه زاینده رود پر خروش که مثل مار از وسط این روستا میگذشت کلبه درختی چای آتیشی آبتنی و... همه جالب بودن مخصوصا تایم رفتینگ که متاسفانه بدلیل تکون زیاد و خیس شدن من اصلا گوشی دنبالم نبردم همینطور موقع آبتنی که هر سمون خیسسس آب بودیم و عکس را نمیشد بگیریم شما که اصلا اونروز با عکس مخالف بودی از همون اول تو آب بودی تا آخر بزور اومدی بیرون😅😅😅😅

یه جمعه دل انگیز هم رفتیم کوه صفه بعد یه کوه نوردی توپ صبحونه را اونجا خوردیم شما که اصلا خستگی بهت راه نداشت ولی منو بابایی خسته شده بودیم حسابی😅😅😅😅

بعدش رفتیم قسمت دوست داشتنی شما یعنی شهر بازی و تله کابین

من نمیدونم چرا یه موقع هایی اصلا با عکس گرفتن حور نیستی یعنی میگم جور نیستی نیستییییی به هیچچچ وجه از جمله روزی که رفتیم تولد بچه دوست بابا اصلا طرفه من نمیومدی اگه هم میفهمیدی دارم عکس میگیرم فرار میکردی اونجا هم که پر بچه فقط میخواستی بازی کنی و برقصی و خلاصه با بقیه ترکوندین سالن بیچاره را

اینجا اول تولد هست اگه دقت کنی اون گوشه از دور ازت عکس گرفتم

اخر شهریور هم که مصادف بود با ایام محرم و تاسوعا عاشورا هرشب میرفتیم میدون یا همون حسینیه کوچک و به قول شما تو قلفه(غرفه)البته شما که با فاطمه(دختر خاله من)میرفتید مهد کودک حسینیه و تا مدت مراسم اونجا بازی و نقاشی و... انجام میدادید یه شعر عم که یاد گرفتید روز آخر دسته جمعی توی حسینیه خوندید عزیزم ان شا الله امام حسین نگهدارت باشه همیشه حسینی باشی و بمانی

توی همین روزا پرچم امام حسین هم یهویی مهمون خونه ما شد و خونمون را از وجودش نورانی کرد واقعا یه هدیه عالی بود از طرف آقامون که دم در خونه خصوصی اومد آقا جون ممنونتونیم

پسندها (3)

نظرات (0)